امروز با حافظ ـ چهار‎شنبه ۲۰ دی ماه

مرا میبینی و هر دم زیادت می‌کنی در دم ترا می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سرداری به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم نه راه است این که بگذاری …

مرا میبینی و هر دم زیادت می‌کنی در دم
ترا می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم
به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سرداری
به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا برخاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دم دم می‌دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم
رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می‌باش با حافظ بروگو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم