مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی در دم ترا میبینم و میلم زیادت میشود هر دم به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سرداری به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم نه راه است این که بگذاری …
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی در دم
ترا میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سرداری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا برخاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ بروگو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است