از بس که قلبش مهربان بود پروانه ها را پر نمی داد او شمع مردم بود و اشکش بوی گل و پروانه می داد او خوب بود، او نان خود را با دیگران تقسیم می کرد او با خدا بود و خودش را تنها به او …
از بس که قلبش مهربان بود
پروانه ها را پر نمی داد
او شمع مردم بود و اشکش
بوی گل و پروانه می داد
او خوب بود، او نان خود را
با دیگران تقسیم می کرد
او با خدا بود و خودش را
تنها به او تسلیم می کرد
نان و گل و خواب و خدا را
تنها برای خود نمی خواست
با این همه می دید هر شب
مانند کوهی تک و تنهاست
تنهایی اش را توی یک چاه
او نیمه شب ها داد می زد
او خشم خود را مثل تیری
بر سینه بیداد می زد
او مثل خورشید جهانتاب
تا آخرین لحظه درخشید
تا اینکه جان خویش را هم
مانند نان خویش بخشید
محمد کاظم مزینانی
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است