ما... رفتن...خیام!

اشاره: در بی‎توجّهی به فعل و واژه ی رفتن لابد خیلی‎ها عمر ِخیام را مقصّر قلم‎داد می‎کنند و به جهان‎بینی‎اش در نظر به «این‎جا و اکنون» و فلسفه ی دم‎غنیمت‎شماری‎اش اشاره می‎کنند! …

اشاره: در بی‎توجّهی به فعل و واژه ی رفتن لابد خیلی‎ها عمر ِخیام را مقصّر قلم‎داد می‎کنند و به جهان‎بینی‎اش در نظر به «این‎جا و اکنون» و فلسفه ی دم‎غنیمت‎شماری‎اش اشاره می‎کنند! شاید نمی‎فهمند «حکیم» چه گفته! پس توصیه می‎کنم بخوانند این را:
نوشتن از رفتن سخت‎تر است از نوشتن از آمدن، رسیدن و ماندن. آن قدر سخت است که همه ی رفته‎ها ی ‎مان را جلو ی چشمان ِمان می‎آورد تا تک‎تک ِآن‎ها را بشماریم و از هم جدا کنیم و دوباره به سختی فرو ببریم! می‎گویند در نگاه و توجّه به رفتن اگر زیاده برویم، مرض می‎آورد! چه مرضی؟ نمی‎دانم! اگر هم کم به رفتن فکر کنیم، باز هم مرض می‎آورد لابد! هر چند انگار این یکی را خوب می‎دانم و می‎شناسم و باید کمی از آن بگویم. بد مرضی ست مرض ِاین که به رفتن فکر نکنیم و یا «وانمود» کنیم که نمی‎کنیم! این دومی از همه بدتر است و خطرناک‎تر. چرا خطرناک؟ باز می‎گویم! خطرناک‎تر است؛ آن وقتی که به فکر و نگران ِهیچ چیز نباشیم؛ نه حال و نه گذشته و نه آینده. کسانی که هیچ به رفتن نمی‎اندیشند شاید ادعا کنند که دهری اند و خیامی و یا تنها «دم» را غنیمت می‎دانند!!! چنین کلامی از هر چیز ِدیگر تعجّب‎آورتر است؛ زیرا جناب ِخیام و دوستان ِدیگر ِهم‎«کیش»‎اش (کیشی که صدها و بل‎که هزاران سال است بسیار در ناخودآگاه ِجمعی ی ما مردم ِپارسی‎زبان رسوخ و نفوذ یافته) چنین بینشی را اتّفاقن بر مبنا ی چیزی بنا نهاده اند که یکی از اسم‎ها ی آن، رفتن است! از رفتن است که به «دم و حال و اکنون و این‎جا» رسیده اند؛ نه از بی‎توجّهی و غفلت از آن! و خلاف ِکسانی که به نام ِاکنون و این‎جا بودن و در لحظه زنده‎گی کردن، همه چیز را به بوته ی فراموشی می‎سپارند و خود را در چنگال ِغرایز و امیال ِآنی رها می‎کنند و پنهان و بعد نیز زندانی... «خیام و خیامیان» بر مبنا ی چنین نگاهی که پیش‎تر گفتم، بک نظام ِاخلاقی ی بسیار بسیط، مبسوط، پیش‎رو و ظریف را طرّاحی می‎کنند. نظامی که در آن لحظه ی اکنون و این‎جا را عمل ِفرد در گذشته‎اش می‎سازد و بدون ِگذشته‎یی آرام، اکنون و این‎جایی آرام و قابل ِزنده‎بودن و زنده‎گی‎کردن باقی نخواهد ماند. گرچه این نظام شاید «خودمحورانه» به نظر می‎رسد؛ امّا اخلاق ِانسانی یِ اصیل و بی‎آلایش و زواید را در چارچوب و پهنه یِ همین خود، همین فرد، تعریف و تبیین می‎کند. پس، اگر می‎خواهیم دَمی و لحظه‎یی در کار باشد که آسوده‎گی و آرامش‎اش را غنیمت شماریم، اگر می‎خواهیم لحظه یِ این‎جا و اکنون ِمان به بی‎تابی و ناآرامی تباه نشود و در آتش ِغفلت از این‎جا و اکنون‎اش نسوزد، از رفتن غافل نشویم و با نگاه به رفتن، بودن و چه‎گونه‎بودن را کور نباشیم!
جناب ِخیّام می‎گوید:
در کارگه ِکوزه‎گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا یِ خموش
هر یک به زبان حال با من می‎گفت:
کو کوزه‎گر و کوزه‎خر و کوزه‎فروش
حافظ ِعزیز اضافه می‎کند:
میل ِرفتن مکن ای دوست! دمی با ما باش
بر لب ِجوی طرب جوی و به کف، ساغر گیر
و شاملو یِ بزرگ به پایان می‎برد که:
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستان ِدری که کوبه ندارد...
...
رقصان می‎گذرم از آستانه یِ اجبار
شادمانه و شاکر...

رحمان حسینی