شغل پدر

بچه‌ها با ورود معلم از جا بلند شدند و بعد نشستند، معلم،‌ دفتر اسمی را جلویش بود باز کرد و گفت: یعقوبی! بیا انشایت را بخوان، موضوع انشاء شغل پدر،‌ بود پدر بعقوبی کارمند بود بعد …

بچه‌ها با ورود معلم از جا بلند شدند و بعد نشستند، معلم،‌ دفتر اسمی را جلویش بود باز کرد و گفت: یعقوبی! بیا انشایت را بخوان، موضوع انشاء شغل پدر،‌ بود پدر بعقوبی کارمند بود بعد نوبت ناصری رسید،‌ پدرش‌کارگر بود، نفر بعدی معینی بود، با اعتماد به نفس پدرش را پزشک معرفی کرد،‌ وقتی معلم صدایم کرد تا انشایم را بخوانم با دلهره رفتم پای تخته سیاه، دفتر انشایم را باز کردم و شروع کردم به خواندن....
به نام خدا
.... پدرم خیلی مهربان است... پدر من رفتگر شهرداری است....
حدسش را می‌زدم بین بچه‌ها همهمه شد و بعضی‌هم آرام می‌خندیدند، ولی انشایم را ادامه دادم و به پایان رساندم. معلم گفت: آفرین! انشاء زیبایی بود، با صداقت و دلنشین، از اینکه معلم هم می‌خواست دلداریم بدهد ناراحت شدم و سر جایم نشستم ولی کلاس برایم کوچک شده بود و انگار همه نگاهم می‌کردند. بعد از من هم چند نفری رفتند و انشایشان را خواندند ولی من اصلاً حواسم به آنها نبود تا اینکه معلممان گفت: « بچه‌ها نوبتی هم که باشد نوبت من است تا انشای کلاس چهارم ابتداییم را بخوانم البته اگه موافق باشید»
بچه‌ها با تعجب، استقبال کردند و معلم شروع به خواندن کرد
به نام خدا.... پدرم خیلی مهربان است.... پدر من رفتگر شهرداری است» خدای من انشایش چقدر شبیه انشای من بود. معلم بعد از پایان انشایش گفت: « بعد از این همه سال چند کلمه به انشایم اضافه می‌کنم.... من به آرزوی خود که معلمی است رسیده‌ام و پدرم، من را به آرزویم رساند، دستش را با افتخار می‌بوسم...» و بعد طبق معمول همیشه انشای بچه‌ها را به رای گذاشت و من با رای بچه‌های کلاس، اول شدم.... و در راه برگشت به منزل خوشحال از این بودم که بچه‌ها به صداقتم رای دادند نه به شغل پدرم.

علیرضا خلیلی ـ قزوین