دریغ که آسمان تنهاست

... و چشم های تماشا در خاک به چه مشغول اند؟ اینچنین گیج و گول و منگ! در همسانی سنگ و رنگ های پرده کشیده بر ننگ! خاک شعله ور در لحظه سرد شد و سکوت گرم ثانیه های سرگردان، شکست اما نه به …

... و چشم های تماشا در خاک به چه مشغول اند؟
اینچنین گیج و گول و منگ!
در همسانی سنگ و رنگ های پرده کشیده بر ننگ!
خاک شعله ور در لحظه سرد شد
و سکوت گرم ثانیه های سرگردان، شکست
اما نه به آواز ره برد و نه به زمزمه ای کوتاه
یک نغمه بودش انگار از ژرفای یک درنگ دیر و ناشناس!
دست کشیدم بر دیوار سکوت
آتش برخاست
و به درد خیره شدم
زخم دهان گشود و داستان پنهان را یکباره فاش کرد
در سکوتی همرنگ بامداد آفرینش.
پچ پچه افتاد در میان خاک و سنگ و تنه ی خشک درخت افتاده از چشم کیوان
گوشه ای، یک تصور خفته بود یا پندار برون افتاده از چشم خاک
ــ نمی دانم ــ
هر چه بود در درنگی به رنگ درد شعله ور، مبهوت مانده بود.
به دیوار سکوت گوش چسباندم و ماندم
سال ها و سده ها گذشت و گفت با من، آنچه را که باید.
دلتنگی خاک را چشم های تماشا بیدار نشدند
و شرم قاصدک زخمی را جز آینه ندید
و سوگند به نجوای دیوار سکوت
که آن بهشت کوچک را کسی در نیافت!
که آن بهشت کوچک، یک تکه از آسمان بود
و در میان چشم های تماشا، تنهاتر از کویر.
امشب دوباره یک قطره از نگاه گل در چشمانم چکید
و گفت بخوان!
ببین و بخوان!
غنچه ای گفت: اشارت گل به آسمان است!
نگاه کردم و در هق هق ساقه های شکسته خواندم:
دریغ که آسمان تنهاست.
و آسمان های کوچکی که در زمین اند
تنها تر از تنهایند
و زبانم بریده، از خدا نیز تنهاترند
و گواه این قلم شکسته، تنهایی دیر و غریب ننه علی است
همان بهشت کوچک
همان که تکه ای از آسمان بود بر زمین
و دریغا که هیچکدام ندانستیم.

اکبر نبوی