پیرمرد مسلمانی در آمریکا به همراه نوه خود زندگی میکرد. پیرمرد هر روز صبح پس از بیدار شدن از خواب و نماز خواندن به آشپزخانه میرفت و به خواندن قرآن مشغول میشد. نوه پیرمرد هم …
پیرمرد مسلمانی در آمریکا به همراه نوه خود زندگی میکرد. پیرمرد هر روز صبح پس از بیدار شدن از خواب و نماز خواندن به آشپزخانه میرفت و به خواندن قرآن مشغول میشد. نوه پیرمرد هم که علاقه خاصی به پدر بزرگش داشت سعی میکرد تمامی کارهای خود را از او تقلید کند. او هم با پدر بزرگ هر روز صبح قرآن میخواند. روزی پسرک به پدر بزرگش گفت: من تمامی تلاشم را میکنم که مثل شما قرآن بخوانم، اما نمیتوانم تمامی معانی و مفاهیم این کتاب مقدس را درک کنم.
اگر هم که چیزی بفهمم به محض بستن کتاب آن را فراموش میکنم. پیرمرد سطل زغال را به پسرک داد و گفت: برو و با این سطل از رودخانه برایم آب بیاور. پسرک رفت و این کار را کرد، اما به محض رسیدن به خانه متوجه شد که تمامی آب از سوراخهای سطل به زمین ریخته است. پدر بزرگ دوباره گفت: تو باید سریعتر این کار را میکردی، پسرک این بار سریعتر آب را پر کرد و بازگشت.
اما باز هم فایدهای نداشت. او هر بار سریعتر میدوید اما آبی در سطل جمع نمیشد. بار آخر او به پدر بزرگش گفت: فایدهای ندارد، نمیشود. پیرمرد گفت: مطمئنی؟ به سطل نگاه کن. پسر دید که سطل سیاه زغال نو و تمیز شده است. پس پدر بزرگ ادامه داد: پسرم، قرآن خواندن هم همینطور است. تو ممکن است تمامی مفاهیم قرآن را متوجه نشوی اما هنگامی که قرآن میخوانی تغییری در تو رخ میدهد که با تمامی وجودت آن را حس میکنی و این تغییر همان به یاد خدا بودن خواهد بود. برو و باز هم قرآن بخوان.
مترجم: آرش میری خانی
منبع: nmmah.com
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است