کس ندید است به شیرینی و لطف و نازش کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش مطرب ما را دردی است که خوش مینالد مرغ عاشق طربانگیز بود آوازش بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق آبگینه نتواند …
کس ندید است به شیرینی و لطف و نازش
کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش
مطرب ما را دردی است که خوش مینالد
مرغ عاشق طربانگیز بود آوازش
بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق
آبگینه نتواند که بپوشد رازش
مرغ پرّنده اگر در قفسی پیر شود
همچنان طبع فرامش نکند پروازش
تا چه کردیم دگر باره که شیرین لب دوست
به سخن باز نمیباشد و چشم از نازش
من دعاگویم، اگر تو همه دشنام دهی
بنده خدمت بکند، ور نکنند اعزازش
غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند
آخر اکنون که بکشتی، به کنار اندازش
خون سعدی کم از آن است که دست آلایی
ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است