امروز با سعدی ـ چهارشنبه ۱۴ دی

آن را که جای نیست، همه شهر جای اوست درویش هر کجا که شب آید، سرای او است بی خانمان که هیچ ندارد به جز خدای او را گدا مگوی که سلطان، گدای او است مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست چندان …

آن را که جای نیست، همه شهر جای اوست
درویش هر کجا که شب آید، سرای او است
بی خانمان که هیچ ندارد به جز خدای
او را گدا مگوی که سلطان، گدای او است
مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست
چندان که می‌رود، همه ملک خدای او است
آن کز توانگریّ و بزرگیّ و خواجگی
بیگانه شد، به هر که رسد، آشنای او است
کوتاه دیدگان همه راحت طلب کنند
عارف بلا که راحت او در بلای او است
عاشق که بر مشاهدهٔ دوست دست یافت
در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای او است
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای او است
هر آدمی که کشتهٔ‌ شمشیر عشق شد
گو غم مخور که ملک ابد خون بهای او است
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
سعدی رضای خود مطلب، چون رضای اوست