ای باد صبح دم، خبر دلستان بگوی وصف جمال آن بت نامهربان بگوی بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار یاد شکر مکن، سخنی زان دهان بگوی بستم به عشق موی میانش کمر چو مور گر وقت بینی، این سخن اندر …
ای باد صبح دم، خبر دلستان بگوی
وصف جمال آن بت نامهربان بگوی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن، سخنی زان دهان بگوی
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت بینی، این سخن اندر میان بگوی
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکر فشان بگوی
دانم که باز بر سر کویش گذر کنی
گر بشنود، حدیث منش در نهان بگوی
کای دل ربوده از بر من، حکم از آن تو است
گر نیز گوییام به مثل: ترک جان بگوی
هر لحظه راز دل جهدم بر سرِ زبان
دل میتپد که عمر بشد، وارهان، بگوی
سرِّ دل از زبان نشود هرگز آشکار
گر دل موافقت نکند کهای زبان، بگوی
ای باد صبح، دشمن سعدی مراد یافت
نزدیک دوستان وی این داستان بگوی
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است