امروز با سعدی ـ پنجشنبه ۲۴ آذر

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی دودم به سر بر آمد زین آتش نهانی شیراز در نبست است از کاروان و لیکن ما را نمی‌گشایند، از قید مهربانی خون هزار وامق خوردی به دلفریبی دست از هزار …

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر بر آمد زین آتش نهانی
شیراز در نبست است از کاروان و لیکن
ما را نمی‌گشایند، از قید مهربانی
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
گر صورتت ببیند سرتا به سر معانی
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین، آشوب کاروانی
تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
می‌گفتمت که جانی، دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود، تو آنی
سروی چو در سماعی، بدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری، شمعی چو در میانی
اوّل چنین نبودی، باری حقیقتی شد
دی حظِّ نفس بودی، امروز قوت جانی
شهر آن توست و شاهی، فرمای هر چه خواهی
گر بی عمل ببخشی ور بی گنه برانی
روی امید سعی بر خاک آستان است
بعد از تو کس ندارد یا غایه‌الامانی!