ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست گر امید وصل باشد، همچنان دشوار نیست خلق را بیدار باید بود از آب چشم من وین عجب کان وقت میگریم که کس بیدار نیست نوک مژگانم به سرخی بر بیاض …
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد، همچنان دشوار نیست
خلق را بیدار باید بود از آب چشم من
وین عجب کان وقت میگریم که کس بیدار نیست
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصّهٔ دل مینویسد، حاجت گفتار نیست
بیدلان را عیب کردم، لاجرم بیدل شدم
آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست
ای نسیم صبح، اگر باز اتفاقی افتدت
آفرین گویی بر آن حضرت که ما را یار نیست
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ورغم دل با کسی گویم، به از دیوار نیست
ما زبان اندر کشیدیم از حدیث خلق و روی
گر حدیثی هست، با یار است و با اغیار نیست
قادری بر هر چه میخواهی مگر آزار من
زان که گر شمشیر بر فرقم نهی، آزار نیست
احتمال نیش کردن واجب است از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین، بار نیست
سرو را مانی، و لیکن سرو را رفتار نه
ماه را مانی، و لیکن ماه را گفتار نیست
گر دلم در عشق تو دیوانه شد، عیبش مکن
بدر بینقصان و زر بیعیب و گل بیخار نیست
لَوْحَشَالله از قد و بالای آن سرو سهی
زان که همتایش به زیر گنبدِ دوّار نیست
دوستان گویند: سعدی، خیمه برگلزار زن
من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است