امروز با سعدی ـ شنبه ۵ آذر

مشنو ‌ای دوست، که غیر از تو مرا یاری هست یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس که به هر حلقهٔ مویت گرفتاری هست گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست در …

مشنو ‌ای دوست، که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقهٔ مویت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد، کاری هست
هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را، بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیب چه کنم، گر نکنم؟
همه دانند که در صحبت گل، خاری هست
نه من خامْ طمع، عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد، خاکی ز مُقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبهٔ عطّاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقّع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زنّاری هست
همه را هست همین داغ محبّت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانی است که بر هر سر بازاری هست