پسرک با دسته گلهای رز قرمز رنگ در میان خودروهای متوقف پشت چراغقرمز حرکت می کرد، ۱۲ ساله به نظر میرسید، کنار پنجره بسته خودروها میایستاد و گلهایش را نشان میداد. شاید رانندهای، …
پسرک با دسته گلهای رز قرمز رنگ در میان خودروهای متوقف پشت چراغقرمز حرکت می کرد، ۱۲ ساله به نظر میرسید، کنار پنجره بسته خودروها میایستاد و گلهایش را نشان میداد. شاید رانندهای، خیال خرید شاخه گلی کند ولی هوا سردتر از آن بود که فکر خرید گل در ذهن کسی مانده
باشد.
پسرک وقتی به خودرو مدل بالایی که دختر و پسری جوان سرنشین آن بودند، رسید متوجه شد شیشه خودرو پائین است، پسرک گلهایش را سمت راننده گرفت و گفت: عمو یک شاخه گل بخر.
مرد جوان پاسخ داد: گل نمیخواهم.
پسرک با اصرار گفت: ارزان است.
مرد جوان سرش را به علامت نفی تکان داد و به گفتوگو با دختر جوان ادامه داد.
پسرک با سماجت گفت: ۲هزار تومان است یک شاخه گل برای خانمتان بخرید دیگر.
مرد جوان گفت: خانمم نیست خواهرم است.
پسرک گفت: عمو یک شاخه گل برای خواهرت نمیخری؟ فقط هزار تومان.
مرد جوان اسکناس پنجهزار تومانی را رو به پسرک گرفت و گفت: هزارتومان بردار و مابقی را برگردان.
پسرک ۴ هزار تومان را برگرداند و خواست شاخه گلی به مرد جوان دهد که مرد گفت: گل نمیخواهم برای خودت.
پسرک با لبخندی بر لب گفت بیا عمو، این سه شاخه گل هدیه من به تو که خواستی دلم را شاد کنی...
پسرک گلها را روی داشبورد خودرو گذاشت و لبخندزنان دور شد.
پسرک رفت و اشک، مهمان چشمان دو جوان شد.
سیروس بهجتی
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است