داس مرگ!

حضرت موسی(ع) از خدا پرسید: «ای خدای بزرگ! چرا انسان را با این صورت زیبا می آفرینی و سپس وی را می میرانی؟ چرا نقش به این لطیفی را ابتدا آباد و سپس ویران کنی؟» خداوند حکیم پاسخ داد: «من …

حضرت موسی(ع) از خدا پرسید: «ای خدای بزرگ! چرا انسان را با این صورت زیبا می آفرینی و سپس وی را می میرانی؟ چرا نقش به این لطیفی را ابتدا آباد و سپس ویران کنی؟»
خداوند حکیم پاسخ داد: «من می دانم که این سؤال تو از روی انکار و غفلت نیست وگرنه تادیبت می کردم. می دانم که با این پرسش می خواهی از حکمت من سر در بیاوری و عامه‌ی مردم را از آن باخبر سازی. اکنون برای دانستن پاسخ سؤالت دانه‌ای در زمین بکار تا خود بیابی چرا اینگونه است.»
موسی دانه‌های گندم را کاشت و وقتی خوب رشد کردند و رسیدند، داسی برداشت و شروع به درو و بریدن آنها کرد.
در همین لحظه ندایی به گوشش آمد که: «ای موسی! چرا دانه‌ها را در زمین کاشتی و از آنها موظبت کردی و اکنون که به کمال رسیده‌اند آنها را می بُری؟»
موسی عرضه داشت: «برای اینکه دانه‌های گندم را از کاه آن جدا سازم. روا نیست هر دو را در یک انبار جا دهم.»
خداوند فرمود:«این قدرت تشخیص و تمییز را چه کسی به تو عطا کرده؟»
موسی گفت: «یارب! عقل و ادراکم را تو بخشیده‌ای.»
خداوند فرمود: «پس چرا من چنین نکنم؟! در میان آدمیان نیز روحهای پاک و ناپاک در هم آمیخته است. در صدف وجود انسان نیز گاه دُرّ و مرجان است و گاه سنگی بی ارزش. حال نباید آنها را از هم جدا کنم و بینشان فرق بگذارم؟»

محمد بلخی
(بازنویسی ازکاظم محمدی)