دوش بیروی تو آتش به سرم بر میشد و آبی از دیده میآمد که زمینتر میشد تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز همه شب ذکر تو میرفت و مکرّر میشد چون شب آمد، همه را دیده به یار آمد و …
دوش بیروی تو آتش به سرم بر میشد
و آبی از دیده میآمد که زمینتر میشد
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو میرفت و مکرّر میشد
چون شب آمد، همه را دیده به یار آمد و من
گفتی اندر بن مویم سر نشتر میشد
آن نه میبود که دور از نظرت میخوردم
خون دل بود که از دیده به ساغر میشد
از خیال تو به هر سو که نظر میکردم
پیش چشمم در و دیوار مصوّر میشد
چشم مجنون چو بخفتی، همه لیلی دیدی
مدّعی بود، اگرش خواب میسّر میشد
هوش میآمد و میرفت و نه دیدار تو را
می به دیدم نه خیالم ز برابر میشد
گاه چون عود بر آتش دل تنگم میسوخت
گاه چون مجمرهام دود به سر بر میشد
گویی آن صبح کجا رفت که شبهای دگر
نفسی میزد و آفاق منوّر میشد
سعدیا، عقد ثریّا مگر امشب بگسیخت
ورنه هر شب به گریبان افق بر میشد
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است