امروز با سعدی ـ پنجشنبه ۲۱ مهر

که می‌رود به شفاعت که دوست باز آرد؟ که عیش خلوت بی‌او کدورتی دارد که را مجال سخن گفتن است به حضرت او؟ مگر نسیم صبا کاین پیام بگذارد مرا که گفت دل از یار مهربان بردار به اعتماد …

که می‌رود به شفاعت که دوست باز آرد؟
که عیش خلوت بی‌او کدورتی دارد
که را مجال سخن گفتن است به حضرت او؟
مگر نسیم صبا کاین پیام بگذارد
مرا که گفت دل از یار مهربان بردار
به اعتماد صبوری؟ که شوق نگذارد
که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود؟
مرا تمام یقین شد که سهو پندارد
حرام باد بر آن کس نشست با معشوق
که از سر همه برخاستن نمی‌یارد
درست ناید از آن مدّعی حقیقت عشق
که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد
به کام دشمنم ای دوست، اینچنین مگذار
کس این کند که دل دوستان بیازارد؟
بیا که در قدمت اوفتم و گر بکشی
نمیرد آنکه به دست تو روح بسپارد
حکایت شب هجران که باز داند گفت؟
مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را می‌نگرستم
روزی به درآیم من ازین پرده ناموس
هر جا که بتی چون تو ببینم، بپرستم
اَلْمِنَّهُٔ لله که دلم صید غمی شد
کز خوردن غمهای پراکنده برستم
آن عهد که گفتی: نکنم مهر فراموش
بشکستی و من بر سر پیمان درستم
تا ذوق درونم خبری می‌دهد از دوست
از طعنهٔ دشمن به خدا گر خبرستم
می‌خواستمت پیشکشی لایق خدمت
جان نیک حقیر است، ندانم چه فرستم؟
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم