امروز با سعدی ـ پنجشنبه ۷ مهر

افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست گر مدّعیان نقش ببینند پری را دانند که دیوان چرا جامه دریدست آن کیست که پیرامنِ خورشیدِ جمالش از مشک سیه، …

افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست
یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست
گر مدّعیان نقش ببینند پری را
دانند که دیوان چرا جامه دریدست
آن کیست که پیرامنِ خورشیدِ جمالش
از مشک سیه، دایرهٔ نیمه کشیدست
ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید
فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدست
رحمت نکند بر دل بیچارهٔ فرهاد
آن کس که سخن گفتنِ شیرین نشنیدست
از دست کمان مهرهٔ ابرویِ تو در شهر
دل نیست که در بر چو کبوتر نتپیدست
در وهم نیاید که چه مطبوع درختی
پیداست که هرگز کس ازین میوه نچیدست
سرِّ قلمِ قدرتِ بیچونِ الهی
در روی تو چون روی در آیینه پدیدست
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنّا
حلوا به کسی ده که محبّت نچشیدست
با این همه باران بلا بر سر سعدی
نشگفت، اگرش خانهٔ چشم آب چکیدست