امروز با سعدی ـ شنبه ۱ مرداد

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش گر در آیینه ببینی برود دل ز برت جای خنده است سخن گفتن شیرین پیشت کاب شیرین …

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خنده است سخن گفتن شیرین پیشت
کاب شیرین چو بخندی، برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت
هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را
هیچ مشاطه نیاراید از این خوب ترت
بارها گفته‌ام این روی به هر کس منمای
تا تأمل نکند دیدهٔ هر بی‌بصرت
باز گویم نه که این صورت و معنی که توراست
نتواند که ببیند مگر اهل نظرت
راه صد دشمنم از بهر تو می‌باید داد
تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت
آنچنان سخت نیاید، سر من گر برود
نازنینا، که پریشانی مویی ز سرت
غم آن نیست که بر خاک نشیند، سعدی
زحمت خویش نمی‌خواهد بر رهگذرت