خبر از عیش ندارد که ندارد یاری دل نخوانند که صیدش نکند دلداری جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد تا دگر بر نکنم دیده به هر دیداری یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم تو به از من، …
خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری
جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر بر نکنم دیده به هر دیداری
یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم
تو به از من، بتر از من بکشی بسیاری
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری
می حرام است ولیکن تو بدین نرگس مست
نگذاری که ز پیشت برود هوشیاری
میروی خرم و خندان و نگه مینکنی
که نگه میکند از هر طرفت غمخواری
خبرت هست که خلقی ز غمت بی خبرند؟
حالِ افتاده نداند که نیفتد باری
سرو آزاد به بالای تو میماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری
مینماید که سرِ عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری
سعدیا، دوست نبینی و به وصلش نرسی
مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است