معنی نامهای مازندران و کاسپی

مطابق اوستا ریشهً مازندران مزن (مز زن=زن بزرگ سالار) است ولی طبق شاهنامه فردوسی سفر کیکاوس به مازندران آن را مئذن (بهشت) هم می گرفته اند و شهر قزوین را به مناسبت واقع بودن بر سر …

مطابق اوستا ریشهً مازندران مزن (مز زن=زن بزرگ سالار) است ولی طبق شاهنامه فردوسی سفر کیکاوس به مازندران آن را مئذن (بهشت) هم می گرفته اند و شهر قزوین را به مناسبت واقع بودن بر سر راه مازندران دروازه بهشت می نامیده اند. نظر به روایت استرابون از سنت زن سالاری تپوریان و مجسمه های الهه بزرگ که از مازندران به دست آمده است اصل با مفهوم مز زن یعنی پرستنده الهه بزرگ و زن سالار بوده است. برای نام کاسپی نیز می توان دو وجه اشتقاق قائل شد: کاس-پی یعنی گراز خوار و کا- سپی یعنی سگپرست که از این میان کاس-پی گراز خوار با توجه به نام وهرکانه (گرگان، در اصل به معنی محل گراز=وهرز نه محل گرگ=وهرک) اصیل می نماید. گرچه به ظاهر به نظر می رسد کاسپی به معنی سگپرست هم گرفته میشده است چون نویسندگان یونان باستان خبر از سگپرستی مردمان جنوب دریای خزر داده اند.ولی در این باب نام کاتوزیان گیلان مرکب از کات-اوژی سگپرست بیشتر محق داشتن این معنی است.
قسمتی از اسطورهً وسوسه شدن کیکاوس برای رفتن به مازندران؛ در واقع فرار کیکاووس (خشثریتی، سومین فرمانروای ماد) از دست آشوریان به شهر آمل مازندران و سرانجام نجاتش توسط رستم (آترادات پیشوای آماردان)
چو کاووس بگرفت گاه پدر مرا او را جهان بنده شد سر به سر
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار همان تاج زرین زبرجد نگار
همان تازی اسپان آگنده یال به گیتی ندانست کس را همال
چنان بد که در گلشن زرنگار همی خورد روزی می خوشگوار
یکی تخت زرین بلورینش پای نشسته بروبر جهان کدخدای
ابا پهلوانان ایران به هم همی رای زد شاه بر بیش و کم
چو رامشگری دیو زی پرده‌دار بیامد که خواهد بر شاه بار
چنین گفت کز شهر مازندران یکی خوشنوازم ز رامشگران
اگر در خورم بندگی شاه را گشاید بر تخت او راه را
برفت از بر پرده سالار بار خرامان بیامد بر شهریار
بگفتا که رامشگری بر درست ابا بربط و نغز رامشگرست
بفرمود تا پیش او خواندند بر رود سازانش بنشاندند
به بربط چو بایست بر ساخت رود برآورد مازندرانی سرود
که مازندران شهر ما یاد باد همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار به هر جای باز شکاری به کار
سراسر همه کشور آراسته ز دیبا و دینار وز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر همه نامداران به زرین کمر
چو کاووس بشنید از او این سخن یکی تازه اندیشه افگند بن
دل رزمجویش ببست اندران که لشکر کشد سوی مازندران

علی مفرد