دیو، هرگز سلیمان نمی‌شود

دکتر الهی قمشه‌ای می‌گوید یکی از جذاب‌ترین تعبیرات نفس و عشق، قصه دیو و سلیمان است که از دیرباز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است. قصه چنین است که سلیمان فرزند داوود، …

دکتر الهی قمشه‌ای می‌گوید یکی از جذاب‌ترین تعبیرات نفس و عشق، قصه دیو و سلیمان است که از دیرباز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است.
قصه چنین است که سلیمان فرزند داوود، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود، چنانچه برای او قصر، ایوان، جام‌ها و پیکره‌ها می‌ساختند. این دیوان، همان لشکریان نفسند که اگر آزاد باشند، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح آیند، خادم دولتسرای عشق شوند.
روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت. دیوی از این واقعه باخبر شد. در حال خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد. کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند (از آن که از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی‌دیدند) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت، گفت سلیمان حقیقی منم و آن که بر جای من نشسته، دیوی بیش نیست.
اما خلق او را انکار کردند و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را مسکین و فقیر می‌دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد.«دلی که غیب نمایست و جام‌جم دارد‌/‌ ز خاتمی که دمی گم شود، چه غم دارد؟»
اما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد، روزی از بیم آن که مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد، آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند. چون مدتی بدین‌سان بگذشت، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند «که زنهار از این مکر و دستان و ریو‌/‌ به جای سلیمان نشستن چو دیو»
بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به‌زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای او نشاندند که به گفته حافظ «اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش‌/‌ که به تلبیس و حیل، دیو سلیمان نشود» و «بجز شکر دهنی، مایه‌هاست خوبی را‌/‌ به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی» و به زبان مولانا «خلق گفتند این سلیمان بی صفاست‌/‌ از سلیمان تا سلیمان فرق‌هاست»
و در این احوال، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می‌گرفت. روزی ماهی‌ای را بشکافت و از قضا، خاتم گمشده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد. سلیمان به شهر نیامد، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی، بیرون شهر است. پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند و این روز، بر خلاف تصور عامه، روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان بهار است و نحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید...

سایت شرق