امروز با سعدی ـ دوشنبه ۲۰ تیر

رفتی و همچنان به خیال من اندری گویی که در برابر چشم‎ ‎‏ مصورّی‏ فکرم به منتهای جمالت نمی‌رسد کز هر چه در خیال من آمد، نکوتری مه بر زمین نرفت و پری دیده بر نداشت تا ظن برم که روی …

رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشم‎ ‎‏ مصورّی‏
فکرم به منتهای جمالت نمی‌رسد
کز هر چه در خیال من آمد، نکوتری
مه بر زمین نرفت و پری دیده بر نداشت
تا ظن برم که روی تو ماه است یا پری
تو خود فرشته‌ای، نه ازین گل سرشته‌ای
گر خلق از آب و خاک، تو از مشک و عنبری
ما را شکایتی زتو گر هست، هم به توست
کز تو به دیگری نتوان برد داوری
با دوست، کنجِ فقر، بهشت است و بوستان
بی‌دوست، خاک بر سر جاه و توانگری
تا دوست در کنار نباشد به کام دل
از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری
گر چشم در سرت کنم از گریه، باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشم درسری
چندانکه جهد بود، دویدیم در طلب
کوشش چه سود، چون نکند بخت یاوری؟
سعدی، به وصل دوست چو دست نمی‌رسد
باری به یاد دوست زمانی به سر بری