سوگنامه‌ رستم و سهراب

مراحل سه‌گانه انکار، خشم و پذیرفتن در سوگنامه رستم و سهراب قابل‌تشخیص است. خود فردوسی کار را تمام کرده و مجالی نیست که چیزی بر آن افزوده ‌شود، بنابراین به بازگویی داستان بسنده …

مراحل سه‌گانه انکار، خشم و پذیرفتن در سوگنامه رستم و سهراب قابل‌تشخیص است. خود فردوسی کار را تمام کرده و مجالی نیست که چیزی بر آن افزوده ‌شود، بنابراین به بازگویی داستان بسنده کردم. فکر کنم خود خواننده به فراست منظور سخن را درخواهدیافت...
داستان پرآب چشم رستم و سهراب که شاید یکی از درخشان‌ترین داستان‌های غم‌انگیز ادبیات فارسی باشد، مراحل سه‌گانه انکار، خشم و پذیرفتن را در سوگواری رستم ترسیم می‌کند.
دل از نـور ایمـان گر آکنـده‌ای
تـو را خـامش بـه که تـو بنـده‌ای
رستم دشنه را در پهلوی سهراب فروکرده و غریو شادی ایرانیان به هوا برخاسته است. رستم که انگار از قبل پی‌ برده پسر خود را که به ایران لشکر کشیده، کشته است، آرزو می‌کند این جوان جگردریده پسرش نباشد.
سهراب از بخت خود می‌نالد و ناخواسته نام رستم را بر زبان می‌راند. جهان پیش چشم رستم تار و تیره می‌شود و از هوش می‌رود. پس از به هوش آمدن، برای پی بردن به صحت ادعای او ناباورانه نشانی از رستم می‌خواهد و با شکافتن جوشن سهراب، مهره خود را بر بازوی پسرش می‌بیند. روی می‌خراشد و خاک بر سر می‌ریزد و به بخت خود ناسزا می‌گوید. سهراب که قبل از پدر، مرگ خود را پذیرفته است، به او می‌گوید که از این خویشتن کشتن اکنون چه سود و کار از کار گذشته است، اما رستم که هنوز در پی برگرداندن این سرنوشت شوم است، ناامیدانه از کاووس نوشدارو تقاضا می‌کند. اگرچه خودش می‌داند شاید اصلا چیزی به اسم نوشدارو در کار نیست و اگر هم باشد به او نمی‌دهند چراکه درخت شهریاران ایران هیچ‌گاه ثمری جز تلخی نداشته و نخواهد داشت.
نوشدارویی به سهراب نمی‌رسد و سهراب می‌میرد. رستم دشنه برمی‌دارد که خود را بکشد. بر سرش می‌ریزند و سلاح از او می‌گیرند که اگر این جوان رفت ما و تو هم می‌رویم و شکاریم یکسر همه پیش مرگ. رستم مرگ جوان را باور می‌کند، خشمگینانه روی می‌خراشد که چه گویم چرا کشتمش بی‌گناه و چه کسی فرزند خود را کشته و چرا ندانستم بعد از این سال‌ها این پسر این‌گونه می‌بالد و او را هنوز کودکی فرض کرده بودم. چرا اینقدر برای دانستن نامم تلاش کرد و به او نگفتم و سرانجام سوگواری این‌گونه به پایان می‌رسد که:
یـکی زود سـازد یـکی دیـرتـر
سـرانـجام بـر مـرگ باشـد گـذر
اگـر آسـمان بـر زمیـن بـرزنـی
دگـر آتـش انـدر جـهـان در زنی
نیـابی همـان رفتـه را بـاز جـای
روانـش کهن شـد به دیـگر سـرای
در بسـته را کـس ندانـد گـشاد
بـدین رنـج عمـر تو گـردد بـه بـاد

کیارش یشایائی