کاروان میرود و بار سفر میبندند تا دگر بار که بیند که به ما پیوندند خیلتاشان جفاکار و محبّان ملول خیمه را همچو دل از صحبت ما بر کندند آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور عاقبت …
کاروان میرود و بار سفر میبندند
تا دگر بار که بیند که به ما پیوندند
خیلتاشان جفاکار و محبّان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما بر کندند
آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور
عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند
طمع از دوست نه این بود و توقّع نه چنین
مکنای دوست که از دوست جفا نپسندند
ما همانیم که بودیم و محبّت باقی است
ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
عیب شیرین دهنان نیست که خون میریزند
جرم صاحبنظران است که دل میبندند
مرض عشق نه دردی است که میشاید گفت
با طبیبان که درین باب نه دانشمندند
ساربان، رخت منه بر شتر و بار مبند
که درین مرحله بیچاره اسیری چندند
طبع خرسند نمیباشد و بس مینکند
مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند
مجلس یاران بی نالهٔ سعدی خوش نیست
شمع میگرید و نظّـارگیان میخندند
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است