امروز با سعدی ـ شنبه ۷ خرداد

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی؟ دلم به غمزه ربودی، دگر چه می‌خواهی؟ اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی؟ به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد جفا زحد …

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی؟
دلم به غمزه ربودی، دگر چه می‌خواهی؟
اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی؟
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا زحد بگذشت، ای پسر، چه می‌خواهی؟
ز دیده و سر من آنچه اختیار تو است
به دیده هر چه تو گویی به سر، چه می‌خواهی؟
شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست
تو کانِ شهد و نباتی، شکر چه می‌خواهی؟
به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری
کنون غرامت آن یک نظر، چه می‌خواهی؟
دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی، دگر چه می‌خواهی؟