ربّ زدنی حبّ لیلی

حسین که از خیمه گاه بیرون آمد ، زینب داشت دل میترکاند ، لجاجت عشق بدجور خسته اش کرده بود ، فریاد زد برادر ، لحظه ای دیگر برگرد که من قبل از تو خواهم مرد! و حسینی که گفت ، خواهرم گریه …

حسین که از خیمه گاه بیرون آمد ، زینب داشت دل میترکاند ، لجاجت عشق بدجور خسته اش کرده بود ، فریاد زد برادر ، لحظه ای دیگر برگرد که من قبل از تو خواهم مرد! و حسینی که گفت ، خواهرم گریه مکن که من قبل از تو تمام صورتم را جای هر دویمان پر اشک کرده ام ، فراموش کرده ای اشک سوغات مادرمان است و برای لیلی ، حق تنها همین است ... و آن طرف کوفیانی که همه چشمان خود به دست گرفتند تا خنجرعشق به شاهرگ مهربانیش کشند ، یکی ضربه برای بغض حیدر، یکی دیگر به پای عشق مادر، یکی ضربه برای کینه دل، یکی ضربه از شمر قاتل باشد که داوری چنین روزی با خداست ، ثم اعلم ، هر چند گذر عمر به سالهاست و یاد آوریش به لحظه ای و لیکن کاش میشد به لحظه ای فراموشی سالیان را که :
در سالی که گذشت ، ما نیز زخم زدیم لکن مرهم نهادیم تا بدانی که آن نه قهری است که آن عذری است و چه عزیز است وعده دادن در دوستی و چه شیرین است خلف وعده در مذهب دوستی ، آیا نبینی که ربّ العالمین با موسی کلیمش نیز ، این معاملت کرد ، او را سی روز وعده داد ، چون به سر رسید ، ده روز دیگر افزود ...
در سالی که گذشت ، عتاب کردیم و گاه بی وفا گشتیم ، چه ، در دوستی بی وفائی عین وفاست تا تو ناز دوستی بینی و عتاب دوست چشی ، آیا نبینی که چون موسی از مناجات بازگشت و بنی اسرائیل را دید که گوساله پرست شده ، عتابی که کرد ، با هارون کرد و نه با ایشان که مجرم بودند تا بدانی که هر که گناه کرد مستوجب عتاب نیست که عتاب هم کسی را سزد کز دوستی بر وی یقینی مانده ، چه ، از بیم فراق کسی سوزد که عزّ وصال شناسد ! پس صحبت با من دارید که وافی منم ، دوستی با من کنید که باقی منم ...
در سالی که گذشت ، خلیل به غل و زنجیر کشید پای عقلتان را که اگر این زنجیرها بگسلد ، تو بی پروا خواهی گریخت امّا وقتی زنجیر باز شد و تو باز هم ماندی ، آن ، موقع امتحان دل است که جز با عشق دلیلی نمی ماند این ماندن را ... آیا نبینی که خنجر خدا هم مست گشته ذبیحش راضی دلش اشک گشته ، أرید وصالک و ترید هجری فأترک ما أرید لما ترید !
در سالی که گذشت ، چشم چشم اشک باریدم ، به یاد گریه های کودکی که أمان مادر را میبرید و اکنون های مادرم که اشکهای بهارانگی سر میدهد و تو مپندار که ما نمیبینیم آنچه بر تو میرود یا نمیشماریم آن نفسهای درد آمیغ کز تو بر می آید یا آن شربت های زهر آمیز که هر ساعت در طلب ما نوش میکنی ، آری ، ما میدانیم کز آن بی حرمتان چه رنجی به دل تو میرسد و تو چه اندوهگینی !! تو را چه زیان ، اگر دشمن تو را ناسزا گوید که خلیل گوید تو سراجی ، تو منیری .. پس بساز با این نور تا آخر داستان عاشقی که همین عزّ تو را بس که ما آن تو و تو آن مائی که من چون ایشان تو را در آن نعمت دوستی ، شکر نکردند پس بگرفتم تو را از ایشان تا نومید و پشیمان و پرحسرت بمانند ، مسکین فرزند آدم که قدر این لطف نداند ، چه ، نعمت از آن توست و شکر دیگری میکنند ؟! پناهاشان حضرت توست و پناه به دیگری می برند ؟! آری ، بگذار بروند و بگریزند که من مونس آنم که به یاد من انس گیرد ، هر چند ، واخجلتا من وقوفی فی باب دارکمو یقول ساکنها من أنت یا رجل؟ سوختم از شرمساری ، آنجا که خود را به فرزندی در خانه اش مهمان کردم حال آنکه میزبان از من پرسید : تو کیستی ای غریبه ؟!
در سالی که گذشت ، پدرانه سوگوار آمدید ، برادرانه به مصیبت نشستید ، خواهرانه گریستید ، مادرانه گیسو پریشان کردید ، پس من هم دست به دعا بر میدارم و میخوانم الّلهم ، هؤلاء قومی و عشیرتی ، کانوا یحبّوننی و یسمّوننی الخلیل فإنّی أسألک بعلوّ الجدّ و الرّفعه و الطیر السعید ، سعادتهم حتی تتملّی ألف نیروز و عید .


به قلم : آقای دانیال دهقانیان