امروز با سعدی

دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن که به اتّفاق بینی دل عالمی سپندت نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت نه صبا …

دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتّفاق بینی دل عالمی سپندت
نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت
نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت
گرت آرزوی آن است که خون خلق ریزی
چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت؟
تو امیر ملک حسنی به حقیقت، ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت
نه تو را بگفتم ای دل، که سر وفا ندارد؟
به طمع ز دست رفتی و پای در فکندت
تو نه مرد عشق بودی خود ازین حساب، سعدی!
که نه قوّت گریز است و نه طاقت گزندت