امروز با سعدی

از جان برون نیامده جانانت آرزوست زنّار نابریده و ایمانت آرزوست بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند موری نه ای و ملک سلیمانت آرزوست موری نه ای و خدمت موری نکرده‌ای و آنگاه صفِ صفّه …

از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنّار نابریده و ایمانت آرزوست
بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند
موری نه ای و ملک سلیمانت آرزوست
موری نه ای و خدمت موری نکرده‌ای
و آنگاه صفِ صفّه مردانت آرزوست
فرعون وار لاف اَنَا‌الْحَقْ همی زنی
وانگاه قرب موسی عمرانت آرزوست
چون کودکان که دامن خود اسب کرده‌اند
دامن سوار کرده و میدانت آرزوست
انصاف راه خود ز سر صدق داد نه
بر درد نارسیده و درمانت آرزوست
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
شهپرِّ جبرئیل، مگس رانت آرزوست
هر روز از برای سنگ نفس بوسعید
یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست
سعدی درین جهان که تویی ذرّه‌وار باش
گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست