امروز با سعدی

تفاوتی نکند قدر پادشایی را که التفات کند کمترین گدایی را به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد که در به روی ببندند آشنایی را مگر حلال نباشد که بندگان ملوک ز خیل خانه برانند بینوایی …

تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد
که در به روی ببندند آشنایی را
مگر حلال نباشد که بندگان ملوک
ز خیل خانه برانند بینوایی را
و گر تو جور کنی، رأی ما دگر نشود
هزار شکر بگوییم هر جفایی را
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که به جان می‌خرم بلایی را
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد درِ سرایی را
خیال در همه عالم برفت و باز آمد
که از حضور تو خوش‌تر ندید جایی را
سری به صحبت بیچارگان فرود آور
همین قدر که ببوسند خاک پایی را
قبای خوش‌تر ازین در بدن تواند بود
بدن نیفتد ازین خوب‌‌تر، قبایی را
اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن
دگر نبینی در پارس، پارسایی را
منه به جان تو، بار فراق بر دلِ ریش
که پشّه‌ای نبرد سنگ آسیایی را
دگر به دست نیاید چو من وفاداری
که ترک می‌ندهم عهد بیوفایی را
دعای سعدی، اگر بشنوی زیان نکنی
که یَحْتمِل که اجابت بود دعایی را