ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت ...

ببوسم خاک پاک جمکران را. دو سال پیش مشکلات زیادی در زندگی من رخ داده بود که شب و روز با آنها دست و پنجه نرم می‌کردم و به درگاه خدا دعا می‌کردم که مرا از این گرفتاری‌ها نجات دهد. در …

ببوسم خاک پاک جمکران را. دو سال پیش مشکلات زیادی در زندگی من رخ داده بود که شب و روز با آنها دست و پنجه نرم می‌کردم و به درگاه خدا دعا می‌کردم که مرا از این گرفتاری‌ها نجات دهد. در محل کارم خانم‌هایی بودند که هر سه‌شنبه شب به جمکران می‌رفتند و من از بس درگیر بودم در توانم نمی‌دیدم که مثل آنها در گرما و آفتاب تابستان و سرما و برف زمستان این مسیر را بروم و بیایم تا اینکه خوابی از آقا دیدم و بماند ... بی‌قرار شده بودم اما همه‌اش تردید بود و تردید ... چند هفته‌ای گذشت، یک روز تصمیم گرفتم یک فال حافظ بگیرم و از خود آقا جواب خواستم. من بیایم؟ آیا می‌توانم؟ چهل هفته؟ مضمون فال، اشک بی‌امانم را سرازیر کرد. منقلب شدم و تصمیمم را قطعی کردم. اگر دوست داشتید بخوانید، شعر را برایتان نوشتم. ببینید ایشان چقدر زیبا دعوتم کردند و مرا از تردید نجات دادند؛
ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
زینجا به آشیان وفا می‌فرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست
می بینمت عیان و دعا می‌فرستمت
هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت
در روی خود تفرج صنع خدای کن
که آیینه خدای نما می‌فرستمت
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می فرستمت
حافظ سرود ما ذکر مجلس خیر توست
تعجیل کن که اسب و قبا می‌فرستمت
احساس کردم یک تکیه‌گاه محکم و دستانی قدرتمند مرا به سوی خود می‌خواند. این فال باعث شد بدون معطلی تصمیمم را جدی کنم و با دلی پر از عشق و امید راهی جمکران شوم. اتفاقات زیادی برایم در این چهل هفته افتاد که یکی از آنها را برایتان می‌نویسم؛
نمی‌دانم دفعه چندم بود طبق معمول، ماشین با سلام و صلوات به راه افتاد و من آن روز حال دیگری داشتم. همچنان گرم صلوات فرستادن بودم و چشمانم خیره به بیابان‌های بین راه و پیوسته به این می‌اندیشیدم که کاش می‌شد می‌دانستم به جز انجام واجبات، مستحبات و دعا در تعجیل چه کارهایی باید انجام داد و وظایف دیگرمان چیست؟ تا اینکه به قم رسیدیم. پس از زیارت با دوستم که معلم قرآن است روی فرش‌های حیاط بین زائرین نشستیم و گرم گفتگو شدیم. دستی روی شانه‌ام سنگینی کرد و گفت: خانم! برگشتم و نگاه کردم. خانم محجبه و خوش‌رویی سلام داد. کتابی را رو به روی صورتم گرفت و پرسید: می‌خرید؟ من با تعجب گفتم: باید بخرم؟! با توجه به پول داخل کیفم که ۱۵۰۰ تومان بیشتر از کرایه راهم نبود باز گفتم: تا چی باشد؟ کتاب را به دستم داد و گفت: می‌توانید ببینید. من با نگاه به آن کتاب بار دیگر به این باور رسیدم که هر که راه صلاح و خیر را جستجو کند آقا دست او را خواهد گرفت و همه لحظه لحظه‌هایش پر می‌شود از هدایت و نور و روشنایی و
گره‌ای نخواهد ماند تا با چنگ و دندان بخواهد باز شود. در دلم فریادی از شوق کشیدم از توجه بسیار ایشان. تا خواستم بگویم پول کم دارم در چشمان من نگاه معنی داری کرد و گفت: قیمتش ۲۵۰۰ تومان است اما به شما ۱۵۰۰ تومان می‌دهم.من کتاب را خریدم و به قلبم فشردمش و مات و مبهوت به دور شدن آن خانم خیره شدم و حیران از این همه دقت و عنایت و توجه آقا به تک تک افکار و افرادی که راه او را انتخاب کرده و او را می‌جویند. اسم کتاب بود؛ تکالیف و وظایف مومنان در زمان غیبت امام زمان (عج).

اشرف بخشی- اسلامشهر