امروز با سعدی

آن به که نظر باشد و گفتار نباشد تا مدّعی اندر پس دیوار نباشد آن بر سر گنج است که چون نقطه به کنجی بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد ای دوست، برآور دری از خلق به رویم تا هیچ کسم واقف …

آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدّعی اندر پس دیوار نباشد
آن بر سر گنج است که چون نقطه به کنجی
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد
ای دوست، برآور دری از خلق به رویم
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد
می‌خواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کو باشد و من باشم و اغیار نباشد
پندم مده ای دوست که دیوانهٔ سرمست
هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری
الاّ به سر خویشتنت کار نباشد
سهل است به خون من اگر دست بر آری
جان دادن در پای تو دشوار نباشد
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
مه را لب و دندان شکر بار نباشد
وان سرو که گویند به بالای تو باشد
هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد
ما توبه شکستیم که در مذهب عشّاق
صوفی نپسندند که خمّار نباشد
هر پای که در خانه فرو رفت به گنجی
دیگر همه عمرش سر بازار نباشد
عطّار که در عین گلاب است، عجب نیست
گر وقت بهارش سرِ گلزار نباشد
مردم همه دانند که در نامهٔ سعدی
مشکی است که در کلبهٔ عطّار نباشد
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفادار نباشد