امروز با سعدی

آن را که جای نیست، همه شهر جای اوست درویش هر کجا که شب آید، سرای اوست بی‌خانمان که هیچ ندارد به جز خدای او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست چندانکه …

آن را که جای نیست، همه شهر جای اوست
درویش هر کجا که شب آید، سرای اوست
بی‌خانمان که هیچ ندارد به جز خدای
او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست
مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست
چندانکه می‌رود، همه ملک خدای اوست
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد، به هر که رسد، آشنای اوست
کوتاه دیدگان همه راحت‌طلب کنند
عارف بلا که راحت او در بلای اوست
عاشق که بر مشاهدهٔ دوست دست یافت
در هرچه بعد از آن نگرد اژدهای اوست
بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد
گو غم مخور که ملک ابد، خونبهای اوست
از دست دوست هرچه ستانی شکر بود
سعدی، رضای خود مطلب، چون رضای اوست