امروز با سعدی

بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول من گوش استماع ندارم لِمَنْ یَقُول؟ تا عقل داشتم، نگرفتم طریق عشق جایی دلم برفت که حیران شود عقول آخر نه دل به دل رود، انصاف من بده چون است؟ من …

بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لِمَنْ یَقُول؟
تا عقل داشتم، نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول
آخر نه دل به دل رود، انصاف من بده
چون است؟ من به وصل تو مشتاق و تو ملول؟
یک دم نمی‌رود که نه در خاطری، ولیک
بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول
روزی سرت ببوسم و درپایت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانهٔ دخول؟
گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست
بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول
ای پیک نامه بر که خبر می‌بری به دوست
یالَیْت اگر به جای تو من بودمی رسول
دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد
وز سر به در نمی‌رودم همچنان فضول
سعدی چو پای بند شدی، بار غم ببر
عیّار دست بسته نباشد مگر حمول