امروز با سعدی

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود وز دست غیر دوست، تبرزد تبر بود دشمن گر آستین گل افشاندت به روی از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود گرخاک پای دوست، خداوند شوق را در دیدگان کشند،‌ جلای …

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست، تبرزد تبر بود
دشمن گر آستین گل افشاندت به روی
از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود
گرخاک پای دوست، خداوند شوق را
در دیدگان کشند،‌ جلای بصر بود
شرط وفاست آنکه چو شمشیر برکشد
یار عزیز، جان عزیزش سپر بود
یارب، هلاک من مکن الا به دست دوست
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود
گر جان دهی و گر سربیچارگی نهی
در پای دوست هرچه کنی مختصر بود
ما سرنهاده‌ایم تو دانی و تیغ و تاج
تیغی که ماهروی زند، تاج سر بود
مشتاق را که سر برود در وفای یار
آن روز، روز دولت و روز ظفر بود
ما ترک جان از اول این کار گفته‌ایم
آن را که جان عزیز بود، در خطر بود
آن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد
او عاقل است و شیوهٔ مجنون دگر بود
با نیم پختگان نتوان گفت سوز عشق
خام از عذاب سوختگان بی‌خبر بود
جانا، دل شکستهٔ سعدی نگاه دار
دانی که آه سوختگان را اثر بود