امروز با سعدی

دلم دل از هوس یار برنمی‌گیرد طریق مردمِ هشیار برنمی‌گیرد بلای عشق خدایا، ز جان ما برگیر که جان من،‌دل ازین کار برنمی‌گیرد همی گدازم و می‌سازم و شکیبایی است که پرده از سرِ اسرار …

دلم دل از هوس یار برنمی‌گیرد
طریق مردمِ هشیار برنمی‌گیرد
بلای عشق خدایا، ز جان ما برگیر
که جان من،‌دل ازین کار برنمی‌گیرد
همی گدازم و می‌سازم و شکیبایی است
که پرده از سرِ اسرار برنمی‌گیرد
وجود خسته من زیر بار جور فلک
جفای یار به سر بار برنمی‌گیرد
رواست گر نکند یار، دعویِ یاری
چو بار غم ز دل یار برنمی‌گیرد
چه باشد؟ ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار برنمی‌گیرد
بسوخت سعدی در دوزخ فراق و هنوز
طمع ز وعده دیدار برنمی‌گیرد