امروز با سعدی

هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا منتهای کار من از عشق چون شود؟ دل بر قرار نیست که گویم نصیحتی از راه عقل و معرفتش رهنمون شود یار آن حریف نیست که از در در آیدم عشق آن حدیث نیست …

هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا منتهای کار من از عشق چون شود؟
دل بر قرار نیست که گویم نصیحتی
از راه عقل و معرفتش رهنمون شود
یار آن حریف نیست که از در در آیدم
عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود
فرهاد وارم از لب شیرین گزیر نیست
ور کوهِ محنتم به مثَل بیستون شود
ساکن نمی‌شود نفسی آب چشم من
سیماب طرفه نبود، اگر بی‌سکون شود
دم درکش از ملامتم ای دوست، زینهار
کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
تا زعفران چهره من لاله‌گون شود
چون دورِ عارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود