بزغاله و خواب رویا

شب بود اما «رویا» اصلا خوابش نمی برد، مامان از لای در نگاهی به رویا که هنوز چشماش باز بود انداخت و گفت: عزیز دلم چرا نمی خوابی؟ «رویا» خندید و جواب داد: شما بیداری مامان؟ نمی دونم اصلا …

شب بود اما «رویا» اصلا خوابش نمی برد، مامان از لای در نگاهی به رویا که هنوز چشماش باز بود انداخت و گفت: عزیز دلم چرا نمی خوابی؟ «رویا» خندید و جواب داد: شما بیداری مامان؟ نمی دونم اصلا خوابم نمی بره.مامان کنار تختش نشست و گفت: یادت رفته باید بزغاله بشمری؟
رویا با هیجان گفت: آره، بزغاله هایی که از روی رودخونه می پرن، الان شروع می کنم یه بزغاله...۲ بزغاله...۳ بزغاله...و خوابش برد.
بزغاله چهارمی ناراحت شد و هر چی سبزه دور و بر رودخونه بود رو خورد و گفت: مع، باشه حالا که منو نمی شمری منم هر چی سبزه و گل تو خوابته، رو می خورم. رویا ناراحت شد، اخم کرد بعد خندید، نه بزغاله کوچولوی ناز امشب تا ۳ شمردم فرداشب از ۳ به بعد می شمرم، مطمئن باش تو هم فرداشب شمرده می شی.
بزغاله ورجه و ورجه کرد آخ جون، پس دیگه سبزه و گل های خوابتو نمی خورم بیا این ور رودخونه ببین چه خبره؟
رویا به همراه بزغاله از رودخونه پرید و دید چه خبره. هر چی خواب تا حالا دیده اون طرف رودخونه جمعن، خیلی خوشحال شد که خواب هاشو گم نکرده و از خوشحالی فریاد کشید و وقتی چشم باز کرد خورشید خانوم توی آسمون بود.

رنجبر