امروز با سعدی

برآنم، گرتو بازآیی که در پایت کنم جانی وزین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی امید از بخت می‌دارم بقای عمر چندانی کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی میان عاشق و معشوق اگر باشد …

برآنم، گرتو بازآیی که در پایت کنم جانی
وزین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی
امید از بخت می‌دارم بقای عمر چندانی
کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی
درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
مگر لیلی نمی‌داند که بی‌دیدار میمونش
فراخای جهان تنگ است برمجنون چو زندانی؟
دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم
ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی
نه در زلف پریشانت منِ تنها گرفتارم
که دل در بند او دارد به هر مویی پریشانی
چه فتنه است این که در چشمت به غارت می‌برد دلها؟
تویی در عهد ما، گر هست در شیراز فتانی
زمان رفته باز آید‌ ولیکن صبر می‌باید
که مستخلص نمی‌گردد بهاری بی‌زمستانی