امروز با سعدی

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد می‌بَرم جورِ تو تا وسع و توانم باشد گر نوازی، چه سعادت به از این خواهم یافت؟ ور کشی زار، چه دولت به از آنم باشد؟ چون مرا عشق تو از هر چه جهان باز …

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می‌بَرم جورِ تو تا وسع و توانم باشد
گر نوازی، چه سعادت به از این خواهم یافت؟
ور کشی زار، چه دولت به از آنم باشد؟
چون مرا عشق تو از هر چه جهان باز استد
چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد؟
تیغِ قهر ار تو زنی، قوّت روحم گردد
جامِ زهر ار تو دهی، قوت روانم باشد
در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم
گَرد سودای تو بر دامن جانم باشد
گر تو را خاطر ما نیست، خیالت بفرست
تا شبی محرم اسرار نهانم باشد
هر کسی را زلبت خشک تمنّائی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد
جان برافشانم، اگر سعدیِ خویشم خوانی
سر این دارم، اگر طالع آنم باشد