شعر

● جنگل ابر مانند گلی که زود پرپر بشود حیف است، چرا دلت مکدر بشود؟! گیسو بفشان، قیامتی برپا کن یک غنچه بخند تا که محشر بشود! من می شکنم، شعاع اندوهی اگر در چشم تو بشکند، مکرر بشود بگذار …

● جنگل ابر
مانند گلی که زود پرپر بشود
حیف است، چرا دلت مکدر بشود؟!
گیسو بفشان، قیامتی برپا کن
یک غنچه بخند تا که محشر بشود!
من می شکنم، شعاع اندوهی اگر
در چشم تو بشکند، مکرر بشود
بگذار که حس پر کشیدن تا اوج
در وسعت روحمان شناور بشود
بی چتر بیا کنار این جنگل ابر
بگذار نگاهمان کمی تر بشود
در عشق اگر پیمبری می آمد
می شد دل من همان پیمبر بشود
یک جمله شبیه «دوستت دارم» تو
کافی ست که عشق صد برابر بشود!
● مترسک
پناهی ز خورشید سوزان نداری
گریزی هم از باد و باران نداری
در این چار راه فصول مکرر
بهار و خزان و زمستان نداری
کلاه حصیری تو خنده دار است
ولی ش کوه از چشم گریان نداری
به تن پاره پیراهنی داری اما
همین بس که گردی به دامان نداری
کلاغان چرا می هراسند از تو
تو که هیچ کاری به ایشان نداری
برو عاقلی کن، رها کن جنون را
اگر طاقت سنگ طفلان نداری
به یمن تو این مزرعه سبز مانده ست
نصیبی تو هرچند از آن نداری!

دکتر محمد رضا ترکی