امروز با سعدی

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟ تو خود چه آدمیی کز عشق بی‌خبری؟ اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب گر ذوق نیست تو را، کژ طبع جانوری من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم بیننده تن ندهد هرگز …

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟
تو خود چه آدمیی کز عشق بی‌خبری؟
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را، کژ طبع جانوری
من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی‌بصری
از بس که در نظرم خوب آمدی، صنما
هرجا که می‌نگرم، گویی که در نظری
دیگر نگه نکنم بالای سرو چمن
دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری
کبک این چنین نرود، سرو این چنین نچمد
طاووس را نرسد پیش تو جلوه‌گری
هرگه که می‌گذری، من در تو می‌نگرم
کز حسن قامت خود با کس نمی‌نگری
از بس که فتنه شوم بر رفتنت، نه عجب
برخویشتن تو ز ما صدبار فتنه‌تری
باری به حکم کرم برحال ما بنگر
کافتد که بار دگر برخاک ما گذری
سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند
من خاک پای توام ورخون من بخوری