دیروز یک اتفاقی افتاد که خیلی جالب بود. من نشسته بودم جلویت و داشتم با تو حرف میزدم و بازی میکردم. عروسک خرسی هم دستم بود و داشتم از زبان خرس برات از کارهایی که از صبح کرده بودم …
دیروز یک اتفاقی افتاد که خیلی جالب بود. من نشسته بودم جلویت و داشتم با تو حرف میزدم و بازی میکردم. عروسک خرسی هم دستم بود و داشتم از زبان خرس برات از کارهایی که از صبح کرده بودم حرف میزدم. در اوج داستان و زمانی که داشتم ادای آقای رئیس را در میآوردم که نوک زبانی داشت برای شاهسون توضیح میداد که وقتی جلسه میرود چه کار باید بکند و چه طور حرف بزند و از آن طرف هم شاهسون خودش را زده بود به نفهمیدن و باعث میشد رئیس مجبور شود که باز توضیح دهد و درست در اوج داستان و زمانی که رئیس داشت میگفت: «ببین دفعه پیش وسط جلسه عباسی زنگ زده بود که من خودم باید برم جلسه. تو رو به عنوان نماینده قبول نداره چون زیادی میخندی و شوخی میکنی. حواست رو جمع کن.»
درست در همین موقع که خرسی داشت نوک زبونی حرف میزد یک دفعه از دستم افتاد و رفت پشت مبل. سکوت ناگهانی من و نبود خرسی و بعد هم غیب شدن من که رفته بودم دنبال خرسی، باعث شد بزنی زیر گریه و با چشمهایت دنبال خرسی باشی. من در حال کلنجار با مبل بودم و به زور داشتم تلاش میکردم دستم را به خرسی برسانم که باعث شد مبلی که روی آن لم داده بودی تکان بخورد و گریهی شما شدیدتر شود. از آن طرف مامان در حال آبکش کردن برنج بود و دستش بند که از آشپزخانه داد زد که چی شده؟ وقتی گفتم خرسی افتاده پشت مبل و تو بهانهی آن را داری میگیری. صدای خندهی مامان را شنیدم. بغل من بودی که رفتم آشپزخانه تا ببینم چرا این موضوع خندهدار است. مامان اول گفت تا یک عروسک یا اسباب بازی جدید دست تو بدهم تا گریهات تمام شود تا بعد بگوید چرا خندیده. آمدم بگویم که آخه تو خرسی را میخواهی که مامان گفت نه، عزیزم داستان این قدر جدی نیست.
جالب این جاست که چند لحظه بعد از دادن تمساح کوچولو دست تو، انگار نه انگار که داشتی گریه میکردی و دنبال خرسی بودی. خیلی راحت آرام شدی. در همین موقع مامان هم آمد نشست بغل دست من و تو. بعد هم شروع کرد به توضیح که بله گریهی تو میتوانست خیلی راحتتر تمام شود. وقتی پرسیدم یعنی چی؟ گفت کافی بود بلافاصله حواس تو را به چیز دیگری جلب کنم تا گریهات بند بیاید. تا آمدم بگم که شما چون پسر منی و حواست جمع است و خیلی باهوشی به این راحتیها گول نمیخوری که مامان گفت اتفاقاً این موضوع هیچ ربطی به هوش و استعداد و البته ژنهای ویژه شما ندارد که این به ویژگی سن شما بر میگردد.
مامان برای من توضیح داد که در این سن، وقتی چیزی از جلوی چشم شما دور میشود، دیگر به آن فکر نمیکنی. چون تصور میکنی دیگر وجود ندارد. خلاصه اینکه به تمام معنا برای شما «از دل برود هر آنچه از دیده رود» این نکته را مامان داخل یکی از کتابهای مربوط به شما خوانده بود. نمیدانم همین برخورد ساده باعث شد تا احساس کنم برای اینکه از مامان عقب نمانم و البته دیگه مامان به من نخندد من هم کمی از این کتابها را بخوانم.
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است