شیطان در کمین است

یکی از شاگردان مرحوم شیخ انصاری می‌گوید: «در زمانی که در نجف در محضر شیخ انصاری به تحصیل علوم اسلامی اشتغال داشتم یک شب شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهای متعددی در دست داشت. …

یکی از شاگردان مرحوم شیخ انصاری می‌گوید: «در زمانی که در نجف در محضر شیخ انصاری به تحصیل علوم اسلامی اشتغال داشتم یک شب شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهای متعددی در دست داشت. از شیطان پرسیدم: این بندها برای چیست؟ پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می‌افکنم و آنها را به سوی خویش می‌کشانم و به دام می‌اندازم. روز گذشته یکی از این طنابهای محکم را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه‌ای که منزل شیخ در آنجا قرار دارد کشیدم ولی افسوس که علیرغم تلاشهای زیادم شیخ از قید رها شد و رفت.
وقتی از خواب بیدار شدم در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. پیش خود گفتم: خوب است تعبیر این رؤیا را از خود شیخ بپرسم. از این رو به حضور معظم له مشرف شده و ماجرای خواب خود را تعریف کردم. شیخ فرمود: آن ملعون ( شیطان) دیروز می‌خواست مرا فریب دهد ولی به لطف پروردگار از دامش گریختم. جریان از این قرار بود که دیروز من پولی نداشتم و اتفاقا چیزی در منزل لازم شد که باید آنرا تهیه می‌کردم. با خود گفتم: یک ریال از مال امام زمان (عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسیده است. آنرا به عنوان قرض برمی‌دارم و انشاء الله بعداً ادا می‌کنم. یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همین که خواستم جنس مورد احتیاج را خریداری کنم با خود گفتم: از کجا معلوم که من بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم؟ در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفته و از خرید آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن یک ریال را سرجای خود گذاشتم.
● احترام به پدر و مادر
آیت الله خزعلی از آیت الله محمدرضا بروجردی نقل کردند که: پدر آقای مشکور در عالم خواب می بیند به حرم امام حسین علیه السلام مشرف شده است و همه مردمی که آنجا به زیارت مشغول هستند – به جز چند نفر – به صورت حیوانات دیده می‌شوند. در همان حال نیز مشاهده می‌کند که جوانی به حرم وارد شده و گفت: السلام علیک یا ابا عبدالله و از آن حضرت جواب شنید: و علیک السلام احسنت.
آقای مشکور می‌گوید: از خواب بیدار شده و به حرم مشرف شدم، منظره حرم را همان طور که درخواب دیده بودم، مشاهده کردم، البته همه به صورت انسان بودند اما افراد همان افرادی بودند که در خواب آنها را مشاهده نموده بودم. چیزی نگذشت که ناگهان دیدم همان جوان نیز آمده و سلام داد ولی من جواب سلام حضرت را نشنیدم.
سراغ جوان رفته و جریان خوابم را به او گفتم. جواب داد: برای او مهم نیست. گفتم: چطور این خواب برای شما مهم نیست؟ گفت: من جواب آن حضرت را شنیدم. گفتم: شما چه کردی؟ جواب داد: من هر شب جمعه به زیارت حضرت می آیم و هر بار پدر یا مادرم را به حرم می آورم. یکبار پدر و مادرم هر دو با هم گفتند ما را ببر.
در بین راه پدرم به زمین خورد و از راه رفتن عاجز شد.
ولی باز از من خواست که او را به حرم ببرم. من او را روی دوش خودم قرار داده و به حرم بردم؛ لذا حضرت جواب من را دادند و مرا تحسین کردند.
همه حرفها حساب دارد !
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می‌فرمود: گاهی با خود می‌خواندم «ای من فدای آن که زبان و دلش یکی است». در عالم معنا، سلمان را به من نشان دادند و گفتند: این شخص زبان و دلش یکی است و می‌خواهیم تو را فدای او بکنیم.
من گفتم: حاضر نیستم فدای سلمان شوم، من فدای پیامبر و امام می‌شوم. فهمیدم حرفهایی که می‌زنیم همه حساب دارد و بایستی آنها را راست بگوییم. از آن جا که حاضر بودم نوکری سلمان را به جا آورم، از آن پس می‌خواندم: «ای من غلام آنکه زبان و دلش یکی است».

به کوشش: مصطفی یاسینی