مردی از آن سوی فاصله‌ها / در یاد بود سهراب سپهری

با آنکه چینی نازک تنهایی سهراب را شکستند, باور نمی کنم که شعرش چون هیاهوی چند میوه ی نوبر به سمت مبهم ادراک مرگ جاری شود و از خاطرمان برود. چندی پیش خبری خواندم که سنگ قبر سهراب …

با آنکه چینی نازک تنهایی سهراب را شکستند, باور نمی کنم که شعرش چون هیاهوی چند میوه ی نوبر به سمت مبهم ادراک مرگ جاری شود و از خاطرمان برود.
چندی پیش خبری خواندم که سنگ قبر سهراب سپهری در کاشان بر اثر برخورد چرخ ماشینی با آن شکسته است, نویسنده با رندی چنین تیتر زده بود: چینی نازک تنهایی سهراب را شکستند.
اما من باور نمی کنم که از مردان بزرگ پس از مرگ فقط سنگ قبرهای کوچک می ماند.
آری آنچنانی که خود می گفت مرگ وارونه ی یک زنجره نیست, مرگ در ذهن اقاقی جاریست.
به راستی که مرگ,عشق,عرفان و صوفی گری و بسیاری از مفاهیم پیرامون ما برای سهراب مفهومی بس متفاوت داشت.
کسی که عشق را صدایی می داند که از فاصله ها بر می خیزد,خانه اش در جایی است که صدای هیچ نمی آید ,در هیچستان.
شاید هم آنچنان که خود می گوید واژه ها در قفسند و باری او نمی تواند تصویر بزرگ روبرویش را به خوبی در برابر ما به تصویر بکشد ویا آنکه ما چشم بسته ایم و آیتی به بزرگی برگ درخت بید را برای فهم مقصودش کوچک می یابیم.
اکثر منتقدینش او را شاعری می دانند که به جامعه اش و مشکلات سیاسی و اجتماعی شان بی تفاوت است.
در دوره ای که شاملو, اخوان ثالث, فروغ فرخزاد و م.آزاد و...همه از غم نان و وضع سیاسی کشور می نوشتند و قلم تمام اهل قلم سرخ می نوشت ,گویی سهراب در دنیای دیگری می زیست جایی که پنجره ها رو به تجلی باز است و شاید در شهری که به قول خودش آن سوی دریاهاست.
با این همه احساسات عارفانه و عشق ملکوتی و نرمی احساسات سهراب در شعر و ادب پارسی بی نظیر است.انگار وقتی ما آن گوشه نشسته ایم و به جدل های سیاسی و اقتصادی توجه داریم و بر سر آن نزاع می کنیم, او در ده آن سمت ما نشسته و گیوه ها را هم در آورده تا ببیند که چه سبز است امروز.
سهراب این مسافر تنهای ساحل های دور,گویی دلیل وجود انسان را فقط عشق به خدا ,عرفان و محبت می دید,شاید هم به همین دلیل است که نمی توان او را زیاد مقصر دانست که به وضع سیاسی کشورش بی تفاوت است,گویی وقتی با معبودش بود و از او می سرود, هر آن چه دیگر را که بود کوچک می یافت.
انگار حرف هایی داشت برای گفتن که کسی آن را نمی فهمید,انگار می خواست برای عشق ورزیدن و برای ابراز محبتش تنها نباشد و رسالتش بشارت عرفان و عشق خدا به آدمیان بود,باری آن چنانی که خودش می گفت او که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه-از معبودش- صحبت کرد,حرفی از جنس زمان نشنید, شاید فکر می کرد اگر همه عاشق معبود شوند جایی برای جنگ نمی ماند, برای جدل های سیاسی و جهان شهری می شود که در آن خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است و عشق به خدا می شود نقطه ای برای آغاز صلح در جهان.
روحیه ی ظریفی داشت گاهی نقاشی می کرد و گاهی می سرود اما تحمل زندگی در چارچوب های مشخص را نداشت, در هیچ شغل دولتی دوام نیاورد,از شرکت نفت گرفته تا هر اداره ی دولتی دیگر که می رفت در شغلش دوام نمی آورد و استعفا می داد.در اروپا تحصیل کرد و هنر های زیبا خواند, اما عاقبت کاشان را با آن کوچه باغ هایش بیشتر لایق زندگی می یافت تا زندگی مدرن اروپایی.
دنیای پیچیده و ماشینی اطرافش را شایسته ی زیستن نمی دانست, جایی که خاک سیاهش چراگاه جرثقیل است. بیشتر ترجیح می داد بر لب آبی بنشیند گیوه ها را هم در آورد و بدود تا ته دشت ...برود تا سر کوه... .
خودش می گفت آوایی از دور دست ها او را می خواند,فقط در پی کفش هایش بود تا آن ها را بپوشد و مثل آسمان که از کاسه ی آبی می گذرد از این دنیا برود به جایی که شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
نه دل در گرو مال دنیا داشت و نه شهرت و همیشه کوله بارش بر دوش,گاه مقصدش هند و بودا و گاه دهکوره های اطراف کاشان.کمتر با رسانه ها مصاحبه می کرد گویی دنبال چیزی ورای این ها بود, لحظه ای آرامش را بارها فراتر از نام و شهرت می دانست.
سهراب خواهان دنیایی بود که در آن دانه های دل مردم پیدا باشد, دنیایی که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است و او بی هیچ نگرانی از دغدغه های زمینی دست را باز کند و فریاد زند آی شبنم...شبنم...شبنم...
گویی عاقبت ندای فاصله ها او را خواند و او رفت به سمت شهری در آن سوی دریاها ,به جایی که یک نفر گویی آرام آرام او را صدا می زند سهراب.اما این بار او در پی کفش هایش نمی گردد اول اردیبهشت ماه سال پنجاه و نه زمانی است که او کفشش را می پوشد و می رود به آن سو که درختان حماسی پیداست, رو به آن وسعت بی واژه که همواره سهراب را می خواند.
عاقبت بیماری سرطان سهراب را به شهری در آن سوی دریا ها می برد, جایی که وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان است, جایی که قایق سرگردانش در آب های جهان به انتها می رسد و جایی که در آن شاعری چون او لحظه ای داشته باشد برای بستن تابی بین دو درخت گل یاس.

نویسنده: نادر نینوایی