تو را می سرایم...

تو را می سرایم که عشق منی و در جان من خانه داری و من را دراین رهگذر پرنده کنی تابلندای خورشید و ماه و می افکنی هستی ام را بر امواج آه تو از من نپرسیدی ای جان چرا درطلب تو را برگزینم …

تو را می سرایم
که عشق منی
و در جان من
خانه داری
و من را دراین رهگذر
پرنده کنی تابلندای خورشید و ماه
و می افکنی هستی ام را
بر امواج آه
تو از من نپرسیدی ای جان چرا درطلب
تو را برگزینم به شوق و طرب
چرا سرخ پوش و سیه جامه ام
به عید و عزایت
خوش، افسرده ام
چرا جنگجویم به هنگام رزم
چرا می نوازم به هنگام بزم
چرا برگزینم تو را در سپهر
چرا بر روم با تو تا ماه و مهر
نپرسیدی از من تو ای جان چرا زخمی ام
به پایت چنان چون اسیران دربندی ام
از این بنده واری که اندر تلاش
تو را نیک خواهد به افسوس و کاش
چه آید که چون بندگان رهی
به پایت در افتد که راهم دهی
تو را برگزیدم که جان دادمی
روان و خرد، عقل و آن ، دادمی
تو را برگزیدم که نیکی خوش است
به بزم طبیعت حریفی خوش است
تو را ای مهین سترگ اهورای عشق!
تو را برگزینم و شادی کنم
خرد را پرستم و شاهی کنم

سیدحمید جاوید موسوی