محبت نخستین درسی بود که در کودکی از نگاه او آموخته بود. وقتی که قلب پریشان و تنهای او در برابر قلب پر مهر و تنها لبخند زده بود. سالها گذشت دخترک حالا در آستانه فصل دیگری از زندگی …
محبت نخستین درسی بود که در کودکی از نگاه او آموخته بود. وقتی که قلب پریشان و تنهای او در برابر قلب پر مهر و تنها لبخند زده بود. سالها گذشت دخترک حالا در آستانه فصل دیگری از زندگی بود، فصل مادر شدن،درخت آرزوهای او
بی پرنده مانده بود و او در آرزوی لانه کوچک کبوتری روز شماری میکرد.
کودکی هایش را به خاطر آورد، همان روزهایی که میلههای سرد تخت را در دست میفشرد و به در چشم دوخته بود تا بلکه شانههای گرم مادری، تسلای گونههای سرد او باشد. چند قطره اشک بر خاک فرو ریخت، دستهایش را بر سنگ سرد قبر گذاشت، مرور نخستین درس زندگی به او آموخته بود، میشود بیبهانه دوست داشت و صادقانه مهر ورزید. به طرف شیرخوارگاه راه افتاد. دوست داشت این بار معلم نگاهی پریشان شود و درخت زندگیاش را در هیاهوی بال و پر زدن کبوتری به برگ و بار بنشاند.
هدی مهدوی
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است