نقاشی زیبای دوستی

پارسا و سحر در کنار پدر و مادرشان زندگی می‌کردند. پارسا دوسال از سحر بزرگتر بود. پارسا با اینکه خواهر کوچولوی خودش را دوست داشت اما بعضی وقت‌ها احساس می‌کرد که با به دنیا آمدن …

پارسا و سحر در کنار پدر و مادرشان زندگی می‌کردند. پارسا دوسال از سحر بزرگتر بود. پارسا با اینکه خواهر کوچولوی خودش را دوست داشت اما بعضی وقت‌ها احساس می‌کرد که با به دنیا آمدن سحر، مامان و بابا کمتر او را دوست دارند و کمتر به او توجه می‌کنند.
یک روز پارسا وقتی از مدرسه به خانه آمد متوجه شد که پدر برای سحر یک عروسک زیبا خریده است. پارسا که از این مسئله خیلی ناراحت شده بود به اتاقش رفت و تا عصر از اتاق بیرون نیامد. سحر مثل هر روز چند بار پیش او رفت تا با هم بازی کنند، ولی پارسا هر بار با عصبانیت خواهر کوچولو را از اتاق بیرون کرد و به او گفت:
- دیگر نمی‌خواهم با من حرف بزنی. من اصلاً تو را دوست ندارم.
سحر که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود، به برادرش گفت:
- چرا این حرف را می‌زنی، مگر من چکار کرده‌ام که تو اینقدر ناراحت و عصبانی شده‌ای؟
پارسا هر چه فکر کرد، هیچ جوابی نداشت که به سحر بدهد.