نگاهی به فیلم «خاک اشنا» ساخته بهمن فرمان آرا

● عشق همیشه در مراجعه است؟ کاش فرمان‌آرای تهیه‌کننده در انتخاب نویسنده و کارگردان «خاک‌ آشنا» هم حرفه‌ای‌گری می‌کرد و نمی‌گذاشت پیرمرد روزبه‌روز بی‌حوصله‌تر درونش کنترل …

● عشق همیشه در مراجعه است؟
کاش فرمان‌آرای تهیه‌کننده در انتخاب نویسنده و کارگردان «خاک‌ آشنا» هم حرفه‌ای‌گری می‌کرد و نمی‌گذاشت پیرمرد روزبه‌روز بی‌حوصله‌تر درونش کنترل کار را در دست گیرد و چنان گردوخاک کند که دیگر مشکل بتوان چهره جوانی مرد هنرمند را در اثر دید. . . با این همه «خاک‌ آشنا» نکات قابل توجهی دارد. چرا که فرمان‌آرا در این فیلم با رویکردی طبیعت‌گرایانه به برخی از مهمترین دغدغه‌های هنرمند ـ روشنفکران ما می‌پردازد و مسائلی جدی را پیش می‌کشد. مسائلی همچون جایگاه میهن (به عنوان یک قلمروی جغرافیایی خاص) در فرایند آفرینش‌گری، بلاتکلیفی فکری و فلسفی میان عزلت‌گزینی و بی‌عملی یا قرار گرفتن در جایگاه فعال اجتماعی و عاقبت نقش متمایز و ممتاز عشق به عنوان تخدیری لذت‌بخش یا بازگشت دائمی به آرمان‌های جوانی. مسائلی که به رغم تفاوت ظاهری، از پیوندی بنیادین برخوردارند.
خاک در «خاک‌ آشنا» مؤلفه‌ای محوری است که دیگر مؤلفه‌ها تقریباً سازگارانه حول آن چیده شده‌اند. بنابراین، بازنمایی خاک در این فیلم بدان خصلتی نمادین می‌دهد و آن را فراتر می‌برد. به قسمی که زنجیره معنایی طولانی را به راه می‌اندازد. زیرا خاک از عناصر اربعه (آب، آتش، باد، و خاک؛ چهار عنصر اصلی سازنده همه چیزها ـ از جمله ما آدم‌های خاکی ـ در عالم جسمانی) و به قرار تشبیه عرفا مرادف نفس مطمئنه است (و آدم خاکی کنایه از آدم افتاده و بدون تکبر که اصل خود را فراموش نکرده). در عین حال، از خاک است که رستنی‌ها می‌روید و از این رو آفرینش از خاک نشأت می‌گیرد. پس همه چیز از آن آغاز می‌شود و از آنجا که درگذشتگان را به خاک می‌سپارند، همه چیز در خاک است که انجام می‌پذیرد. چرا که خاک، پاک و پاک‌کننده است. همچنین اشاره دارد به قلمرویی جغرافیایی که در آن ‌زاده شده‌ایم و آن را میهن می‌خوانیم، و آبا و اجدادمان را بدان سپرده‌ایم و رزق و روزی‌مان را از آن می‌طلبیم و میراث گذشتگانمان را نهفته و پنهان در آن می‌دانیم. و الخ. خاک را با خبا چنین بار گرانی از معانی باید اکسیر کیمیاگری و «خاک‌ آشنا» را ابرمرد به حساب آورد که بنا دارد مس وجود ما را به یک نظر زر کند. اما آیا چنین است؟ و از پس چنان کار سترگی برمی‌آید؟ یا به نقض غرض دچار می‌گردد؟
«خاک‌ آشنا» تشویق به بازگشت و استقرار در خاک وطن می‌کند، ولی آن را با چنان لحنی اظهار می‌دارد که بیشتر از آن نوعی وطن‌پرستی افراطی با رنگ و بوی سامی‌ستیزی فهمیده می‌شود تا دعوتی عام و عمومی به بازشناسی ریشه‌ها ـ انگار ارزش وطن با کوچکی و بزرگی خاک آن، کم و زیاد می‌شود. اما در هر حال، این مادر خاک شفابخش است که هنرمند ـ روشنفکر «خاک‌ آشنا» را در خود ـ چه در خفا و به شکل زیرزمینی، چه آشکارا و جسورانه بر روی زمین ـ پناه می‌دهد و قوه آفرینش‌گری را در وی زنده و پویا نگه می‌دارد.
با این همه، هر خاکی، اگر چه خاک وطن، از چنین ویژگی جان‌بخشی برخوردار نیست. مطابق روایت فرمان‌آرا، هر قدر خاک از اجتماع آدمی دورتر باشد، خاک‌تر است! و از این رو است که «خاک‌ آشنا» از ابرشهر تهران به شهرستانی پرت کوچ می‌کند و یکه و تنها در حاشیه (و نه متن) روستایی دورافتاده مأوا می‌گزیند. عزلت‌گزینی که اگر چه «خاک‌ آشنا» با قاطعیت از آن دفاع می‌کند ولی در مواجهه با ایستادگی، فداکاری و جان‌نثاری دوست نویسنده‌اش، با تردید همراه می‌شود و او را وا می‌دارد تا از نو بازگردد. بازگشتی که مستلزم خروج از پیله بی‌عملی و قرار گرفتن در متن فعالیت‌های اجتماعی ابرشهر است و جرقه این حرکت را عشق می‌زند.
عشق؛ نه خیالاتی درهم‌وبرهم زاییده آن آب آتشین، و نه توهماتی ناشی از دودودم مواد افیونی. عشق اسطوره‌ای «خاک‌ آشنا» انگار همیشه در مراجعه است و با بازگشت عجین (همان حکایت آشنای آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا). عشقی سودایی و یکسره خودآزاری که اصالت آن نه با کامیابی که با ناکامی اثبات می‌شود و در آن برای زندگی کردن باید مرد!
این همه را گفتم و نوشتم تا بهانه‌ای باشد برای انتقاد از رویکرد سنتی، ارتجاعی و به شدت محافظه‌کارانه فرمان‌آرا که راه‌حلی به جز بازگشت به گذشته‌ای آرمانی پیش نمی‌گذارد. خاک ارجاع به پابرجایی چیز (هایی) اصیل در گذر زمان دارد ـ که زمان آنها دیری است سپری شده ـ و «خاک‌ آشنا» منادی چیزی جز بازگشت بدانها نیست. اصالت و بازگشت آن هم در روزگاری که در آن هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود. و «خاک‌ آشنا» گریزان از آینده، آن را در کسوت جوانان تباه ‌شده و متهم به بی‌اعتقادی، همچون کابوسی هولناک در بیداری می‌بیند. . . می‌خواهم عرض کنم جوان امروز ما و آینده ما، نه وابسته «خاک‌ آشنا»یی که منوط «خاک‌ آشنا»یی‌زدایی (؟!)، و هنر و اندیشه ما، نه موکول عزلت‌گزینی و بی‌عملی که مستلزم عمل‌گرایی فراگیر اجتماعی و عشق ما، نه در گرو مراجعه که از قضا نیازمند مرافعه است، همین.