لبخند

یک روز سهراب کوچولو داشت در خیابان قدم می‌زد که یک دفعه نگاهش به مردی افتاد که از روبه‌رو به طرف او می‌آمد. مردخیلی عصبانی بود و اخم‌هایش را درهم کرده بود. وقتی از کنار سهراب رد …

یک روز سهراب کوچولو داشت در خیابان قدم می‌زد که یک دفعه نگاهش به مردی افتاد که از روبه‌رو به طرف او می‌آمد. مردخیلی عصبانی بود و اخم‌هایش را درهم کرده بود. وقتی از کنار سهراب رد می‌شد با عصبانیت به او نگاه کرد.سهراب وقتی این رفتار مرد را دید، زبانش را درآورد و اخم‌هایش را درهم کرد. مرد که تعجب کرده بود، با سرعت از سهراب دور شد. سهراب هم که رفتار عجیب مرد را دیده بود، شانه‌هایش را بالا انداخت و به راه خود ادامه داد. به هر کس که نگاه می‌کرد، او را اخمو می‌دید. سهراب گیج شده بود و نمی‌دانست که چرا همه مردم اخم کرده‌اند. برای همین تصمیم گرفت که کاری بکند. سهراب با خودش فکر کرد به هر کسی که می‌رسد لبخند بزند.
او از کنار هر کسی که رد می‌شد، برایش دست تکان می‌داد و لبخند می‌زد و بقیه هم در جواب به سهراب لبخند می‌زدند. به نظر می‌رسید همه با دیدن سهراب خوشحال می‌شوند اما یک دفعه سهراب متوجه همان مرد عصبانی شد که چند دقیقه پیش او را دیده بود و زبانش را بیرون آورده بود. مرد داشت به طرف سهراب می‌آمد. سهراب که از کار بدش پشیمان شده بود، تصمیمی گرفت. او به طرف مرد رفت و به او لبخند زد. مرد اول به سهراب اخم کرد ولی بعد از چند ثانیه لبخندی زد و برای سهراب دست تکان داد. هر دوی آنها می‌خندیدند و خوشحال بودند.
سهراب فهمید که با لبخند زدن می‌تواند بقیه را خوشحال کند و احساس خوبی به آنها ببخشد. به جای اخم کردن، بهتر است که همیشه لبخند بزنید تا دنیای شما هم شادتر بشود.