فیلسوفی در بستر مرگ افتاده بود. یکی از مریدان، شتابان به دیدار استاد آمد و پرسید: «چیز دیگری نیست که به این مرید خود بگویید؟» پیر دهانش را باز کرد و از از جوان پرسید: «ببین زبانم هنوز …
فیلسوفی در بستر مرگ افتاده بود. یکی از مریدان، شتابان به دیدار استاد آمد و پرسید: «چیز دیگری نیست که به این مرید خود بگویید؟» پیر دهانش را باز کرد و از از جوان پرسید: «ببین زبانم هنوز سرجایش است؟» مرید گفت: «بله. البته».
استاد پرسید: «دندانهایم چطور؟ هنوز سرجای خود هستند؟» مرید پاسخ داد: «نخیر». پیر گفت: «میدانی چرا زبان بیشتر عمر میکند؟ چون نرم و انعطافپذیر است. دندانها زودتر میریزند، چون سختترند».
و بعد گفت: «همه آن چه را که ارزش دانستن داشت، دانستی، چیز دیگری ندارم تا به تو بیاموزم».
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است